قره العین من آن میوه دل، یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
در این حال و روز که بندها ترنم ماندن دارند و زنجیرها سرود نشستن میخوانند، کندن چه کار سترگی است، پر کشیدن چه باشکوه است و پیوستن چه شیرین و دوست داشتنی. کاش با تو بودیم وقت قران انتخاب تو با انتخاب حق.
کاش با تو بودیم آن زمان که دست از این جهان می شستی و رخت خویش از این ورطه بیرون می کشیدی.
کاش با تو بودیم آن زمان که فرشتگان، تو را بر هودج نور می گذاشتند و بالهای خویش را سایه بان زخمهای روشن تو می کردند.
کاش با تو بودیم آن شام آخر که سالارمان، ماه بنی هاشم(علیه السلام)، به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
گریه ما، نه برای رفتن تو که برای جا ماندن خویش است. احساس می کنم که در این قیل و مقال، چه قال گذاشته شده ایم، چه از پا افتاده ایم، چه در راه مانده ایم، چه در خود فرو شکسته ایم.
احساس میکنم آن زمان که تو دست بر زانو گذاشتی و یا علی گفتی، ما هنوز سر بر زانو نهاده بودیم.
گریه ما، نه برای «رجالُ صدقوا ما عاهدوا الله» است؛ گریه ما، نه برای «فمنهم من قضی نحبه» است؛ گریه ما، گریه جگر سوز «فمنهم من ینتظر» است.
ای خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتی برای جمله طویل انتظار ما بگذار که طاقتمان سر آمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسیده است، کاسه صبرمان سرریز شده است و خیمه انتظارمان سوخته است.
مرتضی! ای هم سفر شبهای تابناک مدینه!
مگر نه ما یک ماه تمام، پا به پای هم طواف کردیم؟ مگر نه ما یک ماه تمام در کوچه پس کوچه های مکّه و مدینه، چشم در چشم در غربت ولایت گریستیم؟
مگر نه ما یک ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستیم و شهادت را هم از خدای خواستیم؟ این چه گران جانی بود که نصیب من شد و آن چه سبکبالی که نصیب تو؟
چرا به خدا نگفتی که خارهای گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتی که میوه های نارس و آفت زده را هم دور نریزد؟ چرا به خدا نگفتی برای چیدن گل، بر روی علفهای هرز پا نگذارد؟ چرا به خدا نگفتی که پشت در هم کسی ایستاده است؟ چرا به خدا نگفتی. ..
اما اکنون از این شکوه ها چه سود؟ تو اینک بر شاخ سار بلند عرش نشسته ای و دست نگاه ما حتی به شولای شفاعت نمی رسد.
مرتضی، دست فروتر بیار و این دست خسته را بگیر. شاخهها را خم کن تا در این بال شکسته نیز اشتیاق پرواز و امید وصال زنده شود.
درد ما، درد فاصله هاست. مرتضی! قبول کن که تو در اینجا و در کنار ما هم اینجایی نبودی. دمای جان تو با آب و هوای این جهان سازگاری نداشت.
کدام ظرف در جهان می توانست این همه اخلاص را پیمانه کند؟ کدام ترازو می توانست به توزین این همه انتظار بنشیند؟ کدام شاهین می توانست این همه شور و عشق را نشان دهد؟
کلامت از آن روی بر دل می نشست و روایتت از آن جهت رنگ حقیقت داشت که از سر وهم و گمان سخن نمی گفتی. دیده های خویش را به تصویر می نشستی. از نردبان معرفت، بالا رفته بودی و برای ما کوتاه قدان این سوی دیوار، این سوی حجابهای هزار تو، وادی نور را جزء به جزء روایت می کردی. و همین شد که نماندی. و همین شد که برنگشتی و پایین نیامدی.
چرا برگردی؟ کدام عاقلی از وحدت به کثرت می گریزد؟ کدام بیننده تماشاجویی از نور به ظلمت پناه می برد؟ کدام جمال پرستی چشم از زیبای محض می شوید؟ کدام پرنده ای قفس را به آسمان ترجیح می دهد؟
کدام عاشقی، دست معشوق را رها می کند و به زین و یال اسب می چسبد؟ کدام شراب شناس دردی کشی از باده کمی گذرد تا سر کار جام در بیاورد؟
تو کسی نبودی که بی مقصد سفر کنی! «و یدخلهم الجنة عرّفها لهم» به چه معناست؟ اگر بهشت وصال را نشانت نداده بودند این همه بی تابی رفتن برای چه بود؟
دیروز وقتی حضور عطرآگین ولایت را درکنار پیکر تو دیدم، با خود گفتم وقتی که این سلاله کرم، این شاگرد مکتب عصمت، این سردار لشکر توحید، سرباز خویش را این چنین قدر می شناسد و ارج می نهد، آن سرچشمه کرامت، آن تجسم عصمت، با عاشق عطشناک خویش چه خواهد کرد؟
با مرتضی چه خواهد کرد آن مخاطب والای «عادتکم الاحسان و سجیتکّم الکرم»؟ و خودم را شماتت کردم از آن شکوهها که در پی عروجت داشتم.
گفته بودم: اکنون این تنها وامانده سر بر کدام شانه بگذارد و حسرت و هجرانش را برکدام دامان مویه کند؟ و دیدم که چه بی راهه رفته ام. چه کور شده ام در غبار حادثه. مأمن این جاست. این جاست آن دامنی که باید سر بر آن نهاد و زار زار گریست.
این جاست آن دلی که اشارت اشک را می فهمد. این جاست آن گوش جانی که زبان زخم را می داند. این جاست آن دستی که بر تاولهای روح، مرهم ولایت می نهند. و این جاست آن دری که به روی خانه امام منتظر (عج) باز می شود.
این بود آن دری که تو کوبیدی و این بود آن مسیری که تو عبور کردی و این بود آن مقصودی که تو بدان رسیدی. من چگونه باور کنم که تو شربت شهادت را از دستهای او ننوشیده ای؟
«والمستشهدین بین یدیه» مگر دعای همه قنوتهای تو نبود؟ مگر تو نبودی که در کنار بیت الله در گوشم زمزمه می کردی که اگر حضور مجسم ولایت نبود، اگر حضور تردید ناپذیر آقا امام زمان(عج) نبود، گشتن به دور این سنگ و خاک چه بیهوده می نمود؟ رسم عاشقی در عالم چگونه است؟
بلند شو سیّد! آقا آمده است! بلند شو! محال است آقا عاشق دلباخته خود را رها کند. منافی کرامت آقاست، اگر طواف گر شب و روز خویش را با دستهای مرحمت ننوازد.
بلند شو سیّد! بلند شو و دست به دست نور بده و پا جای پای نور بگذار. اما... اما به آقا بگو تنها نیستی. بگو که دوستانت، هم سفرانت، هم سنگرانت، هم دلانت و هم قلمانت، بیرون در ایستاده اند و در آرزوی زیارت جمالش لحظه می شمرند. می سوزند و گداخته می شوند.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
منبع: www.avini.ir
نظرات کاربران: